زاغکی گفت به مادر که چرا ...
زاغکی گفت به مادر که چرا ... رنگ من هست سیاه و کبوتر بچه ، به سفیدی از برف و به طوقی چه سیاه بر گردن و قناری که چه زرد و چه بنفش و چکاوک که به صد رنگ مرا مسخره کرد . تو بگو رنگ سیاه ، چه برایم دارد و چرا زین همه رنگ قسمت ما همه یک رنگ سیاه و دلگیر گفت مادر : پسرم ما اگر رنگ سیاهی داریم همه از یکدلی ویکرنگیست همه این است که ما جمله یکی حالت ساکن داریم آخرین رنگ زمین مشگی و مشکی عشق است همه ی رنگ زمین از عشق است و سیاهی عشق است چون خدا در دل این رنگ نهفتست و بشر میپاید شاید این را توندانی که همه رنگ قناری و کبوتر زسیاهی آمد اگر این رنگ نباشد که سیاهش نامند چه تفاوت باشد بین آن و بر این و خداوند مرا و تو و آن ز...